بابای دلاک !
به نام خدا امروز با حرفه ی دلاکی آشنا شدم ! اول ، صبح تنهایی گل رخ رو بردم حمام و تمیز شستم ، چند وقتی بود که حمام نرفته بود و عجیب بوی عرق می داد ، دماغ من هم که حساس ، اصلا تحمل نداشتم ! ؛ مخصوصا این که موهای مجعد و خاص گلی هم بد جوری به هم تافته و گره خورده بود ؛ منتظر آمدن مامانش نماندم و خودم بردمش حمام ؛ هر چه قدر گریه و زاری کرد اثری نداشت ! ؛ کیسه ی حمام رو صابون مالی کردم و با آخرین توان کیسه کشیدم ! ... . بعد که اومد بیرون نتیجه ی کارم رو دیدم ! ... . عین لبو سرخ شده بود ... ! . دوم ، شهاب از مدرسه برگشت و اولین چیزی که گفت این بود که دندان نیشش بد جوری روی اعصابشه ! ؛ دندان های شیری شهاب خیلی سمج و مقاومند و تا...